ماجرای رزمندهای که از درد، دهانش را پر از گِل کرده بود
روایت رزمندهای که دهانش را پر از گل کرده بود در همین راستاست که در ادامه مطلب میخوانیم.
حدوداً بیش از چهار ساعت از عملیات والفجر 8 نگذشته بود. یکی از فرماندهان تعریف میکرد: «کنار معبری که مثل کانال بود عبور میکردم که در آن تاریکی شب دیدم، جسم یک انسان سر راهم قرار گرفته است. تاریک بود. نزدیکتر رفتم، دیدم یک نوجوان بسیجی نشسته است.»
با حالت تعجب از او پرسیدم: «نیروی کدوم یگانی؟ پاشو حرکت کن.» دست زدم به شانههایش، دیدم حرکت نمیکند. گفتم حتماً شهید شده است. آرام کنارش نشستم، چیزی دیدم که سالیان سال هنوز نتوانستم آن لحظه را فراموش کنم. تمام دهانش را پر گِل کرده بود!
حدس زدم که چه شده. نگاهم به پاهایش افتاد، دیدم هر دو پا از زانو به بالا قطع شده است. قدرت حرکت نداشت، به خاطر اینکه صدایش بلند نشود و دو نفر را معطل خود نکند و عملیات
تضعیف نشود با غرور جوانی، گِل در دهان کرده و آرام خود را یک گوشه پنهان کرده بود.
اینکه رزمندگان ما در هشت سال دفاع مقدس این گونه کارها را چه کسی آموختهاند که در موقعیتهای بحرانی آن را اجرایی کنند، نکتهای تأمل برانگیز است که باید مورد توجه قرار گیرد
روایتگری از سیدمحمود خیرالامور
- ۹۲/۱۲/۱۰
http://payegah-zavieh.blog.ir