خاطره شهدا
| دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۵۷ ق.ظ |
۰ نظر
خاطرات کوتاه از شهدای زاویه و شهدای هشت سال دفاع مقدس
داشت محوطه رو آب و جارو می کرد.به زحمت جارو رو ازش گرفتم.ناراحت شد و گفت : بذار
خودم جارو کنم،اینجوری بدی های درونم هم جارو میشن
کار هر روز صبحش بود،کار هر
روز یه فرمانده لشگر...
شهید همت
حق با من بود. هر وقت فکرش را می کردم می دیدم حق با من بوده.ولی چیزی نگفتم.
بالاخره فرمانده بود.یکی دو ماه هم بزرگ تر بود.فکر کردم « بذار از عملیات
برگردیم،با دلیل ثابت میکنم براش.» از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم «ولش کن.
مهم نیست. بی خیال.» پشت بی سیم صدایش می لرزید.مکث کرد. گفتم « بگو حاجی . چی می
خواستی بگی؟ » گفت «فانی! دو سال پیش یادته؟ توی در؟ حق باتو بود. حالا که فکر می
کنم ، می بینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت .»
شهید حسین خرازی
تازه به هوش آمده بود. چشم های بی رمقش که به من افتاد ، خنده ای کرد و گفت « بله .
رسو ل شهید شد.» نمیدانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوش حال بود. می
خندید. نفهمیدم دوباره کی به هوش آمد . چشم هایش نیمه باز بود ، اشک هایش روی صورتش
می ریخت . می گفت« رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم ، هنوز این جام .»
تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردم که
شما برادر بزرگ رسول هستید ، باید برای مراسم خودتان را برسانید ، می گفت «نه!» آخر
عصبانی شد و گفت « مگه نمی بینی بچه ها کشیده ند جلو؟ تازه اول عملیاته . کجا بذارم
برم؟»
شهید ردائی پور
- ۹۲/۱۰/۱۶